عشق غریب ترین واژه

وقتی طراوت باران
زیر نگاهت یخ می زند
ماهی ها به دنبال آخرین حبابند
و عشق
غریب ترین واژه زمینی
توی دستان خشکیده ی تو
جان می دهد
تنها آخرین نفس حس پرواز دارد
خود را آماده کن برای کوچ بی انتها
تو تنها پرستوی زمستانی

باران

کوچه

کوچه ای در دل شب
من از آن کوچه گذشتم
کلبه ای ساده و بی آلایش
و چراغی کم سو
با شتابی و قدم های سریع
می روم تا برسم من به تماشای سکوت
تا بشنوم از ترنم شبانه
از صدای پر مرغان و قناری
و صدای چکه ی آب حیات
با نگاهی به شب غمزده تار و سیاه
بوی این خاک که هر شب
گذری را به سیاهی بر دست
در آن حال که من پی به وجودش بردم

باران

کاش

کاش می شد پنجره ها را گشود

آسمان را آبی آبی کشید

کاش می شد زندگی را عشق را

در پناه سایه خورشید دید

کاش می شد قلبهای خسته را

با نگاه دوستی با هم کشید


باران